☂ ميمونيم تا ابد ☂
پنجره ها کلافه اند از سنگینی ِ نگاه منتظرم اگر نمی آیی ، اینقدر پنجره ها را زجــــر ندهم ، چشم هایم به جهنم
خانـ ه ♥ لینـ ک ♥ ایمیـ لـ ♥ پروفایـ لـ ♥ طـراح
بروبچ به وبلاگ خودم بیاین لفطا ... حالم دگرگون شد نسبت بهش ، واااااااز من رو خر فرض کرد .... نگار واقعا نمی فهمم قضیه چیه ... یعنی چی ؟؟؟ هر چی فک میکنم به نتیجه ای نمی رسم ... اگه نمی خواستی تو این وبلاگ مطلب بذاری پس چرا خواستی دوباره 2 نفره شه ؟؟؟ ببین یه ایندفعه رو نمی فهمم و نمی تونم بگم آره می فهمم چی میگی ... میشه دلیل مطلب نذاشتنت رو بگی ؟؟؟ خداییش نمی فهمم هر چی با خودم کلنجار میرم ... اگه می خوای اینجوری کنی باشه ، فقط دلیلش رو بگو بعد هر کار خواستی بکن ... یا این وبلاگ دو نفره است یا آدرسش رو عوض کنم تا فقط خودم بدونم و دوستای جیمم و دیگه برام مهم نباشه هر مطلبی که میذارم ، کی رو نارحت میکنه کی رو نه ... خواهشا دلیلش رو بگو که اعصابم داغونه ...
و یک جاده ! سکوت ممتدی که می خوانیم ( من که پاشایی میخوانمینگا همه عمر)... درو پنجره ها رو قفل کردیم ! پست مطلب جدید و اینا هم درش بسته اس تا وقتی یه آدرس خوشمل پیدا کنیم ! بی زحمت مراقب خونه ی دل ما باشین کسی نیاد دزدی *:) راهی سفریم ! دعای خیرتون بدرقه ی راهمون ! بعله ! پشت سرمون هم آب بریزین زودی برگردیم ، آدرس جدید رو بذاریم *:) حلال کنین بداخلاقیا و بدیامون رو *:) سوغاتی هم تعطیل جیبمون خالیه *:) دلمون براتون تنگ میشه *:)
گیسوی سیاه شب بر هم زدنی ست فبای الا ربکما تکذبان... این همه زیبایی که نقش زدی بر پهنه ی این عالم ، جعبه ی آبرنگت تمامی ندارد ؟*:)
از اعماق وجودی نوشت :میگن هر رفتنی اومدنی داره،گویا ما برگشتیم ، به اون روزای خوب خوب البته اگر خدا بخواهد ! بسیار تنهایی باید تا پخته شود خامی،حالا من پاییز پخته شدم یا هنوز خامم خدا داند*:) دنیای این روزهاتون نااااااااااارنجی بارون *:) داریم بهتر ازین؟ اصا داریم ؟*:)
حوّاس نگاهت را تازه کن ، در مشرقِ چشمانت طلوع کرده ام ...
مهلایی شرمسار نوشت : اگه عین من باشین که هنوز دست چپ و راستتون رو با النگوهاتون میشناسین ... خو چیه ؟؟؟ خدا خیر النگوها و مادر و پدر پولدار رو بده *:)...
لب وا می کنی ، گنجشک از نگاهت پرواز می کند ، و من از لبانت سیب می چینم ...
دخملی کلّش رو ناااارنجی نوشت : عاقا من از این برگ های نااارنجی دخمله می خوام ... پآییز آمدست که خود را ببارمت پآییز لفظ دیگر "من دوست دارَمَت" * میشه بارون بباره و خواب باشی ؟ مرسی از همکاری پاییز و بارون برای اینده ! *:) ** برین زیر بارون و بذارین قطراتش محکم بیفته رو صورتتون *:) نارنجی ترین کار ممکنه! *:) خوشحالی نوشت : خدایا مرسی که بالاخره ابرا رو بارونی کردی ، مرسی*:) بارون پائیزی سیروان خسروی را زمزمه می کنیم همه عمر *:) ...
برگها تنها سهم جاده از دستان پاییز بود وقتی قاصدکان ناگهان عاشقت شدند. * قاصدکان هنوز هم خوش خبری می کنند در گوش باد! بی تو مـــــــبآد هــرگز! + نازنینا ما به تو ناز جوانی داده ایم دیگر اکنون با جوانان ناز کن با ما چرا ؟ +راستی ،راستی، پرچم والیبالیستامـــــ"کاشان"ـــــــون بالاست ! *:) + اندر احوالات امروز من :غرغرو گشته ام خفن ! *:)
خبر از انحطاط جنگل می داد وقتی درست آسمان ِ بالای ِ سرش ابری بود! دخملی روان پریشی نوشت : الو ؟هواشناسی ؟ میشه بگین دمای دل مشترک مورد نظر ما دقیقا چند درجه سانتیگراده ؟ مه رقیق داره ؟ طوفان ؟موّاج ؟رعد و برق ؟برف ؟ یا باااااارون ؟ بی نهایت و بی حد و حصر طلبی آدما شامل همه چیز می شه، حتی تعداد مرغ های همسایه که غآزن!والا! دوست دارم هر چی نی نی تو این دنیاست رو بخوووولم ، مبین*:) هم رو دیگه که نَگین ! دست از طلب ندارم تا کام من برآید! باید بربیاد اصلن !شک نکنین ، نیت خالص کنین در عوض .
جادّه،باریک تر می شود ، نگاه می کنم، به عبور ِ غیرقانونی عقل دور از چشم ِ خواب آلوده ی دیده بان های منطق و ماشه ای که احساس را شلیک می کند ، به دکه ها ، که با تیتر "هیس، احساس ها فریاد نمی زنند" از خواب بیدار می شوند!
من مهلا از نبودنش مجهول شده ام این روزها ... این روزها احساس می کنم عجیب شده ، یا روزهایم یا خودم! با یقین می گویم اگر یک تست خودشناسی در دستم باشد، مطمئنا بین دو گزینه مدام شک می کنم و آخر گزینه اشتباه را تیک می زنم! به این احساس کاملا مَن در آوردی می گویند:خودنشناسی ! این احساس جالب و ناشناخته در سرزمین فتوحات من ، جایش شاید دامنه ها باشد،شاید اگر کشفش کنم قلّه را از آن خود کند، این حس های مرموز که به همه چیز شبیه اند و به هیچ چیز شبیه ، باعث اختلال حواس هم می شوند حتی ! نه آن اختلال حواسی که زیر گمشدگآن آگهی های روزنامه می زنند! مثلا امروز از صبح علی الطلوع که بی خوابی به سرمان هجوم آورد وسر به سنگ خورده میلش به نوشتن کشید تا همین ساعت(18:43)من روی صفخه ی ایکس پارگراف ایگرگ مانده ام! مدام در حال انواع و اقسام مشتق گیری و ایهام تشبیه ام و قضیه سوار کردن بر فرق سر ِ مسائلم،مگر دستم به این لاگرانژ و گرادیان و سهراب سپهری و ماث نرسد ! نمی خواستم دیگه مطلب بذارم اما خسته شدم از اینکه همش تو دفترم بنویسم ... خیلی وقته مطلب نذاشته،خب اون غرورش رو به خاطر من نمیشکنه، حتما من باید بذارم تا اون هم بذارم ، دارم دیوونه میشم ، هی دختر ، مهلا خانم تو که اینجور آدمی نبودی ... مثل وقتی که نمی توانی حالت را بر اساس غلظت مولی بیان کنی ، باز هم این احساسات و حالت ها جزو مجهولات هستند ! انسان که باشی باید مرز بین خیلی فازها را بلد باشی ،بدانی کدام حس را محصور کنی و کدام را با کاتالیزور سریع تر به مقصد برسانی ! مثلن بدانی وقتی سردرگمی، اسمش را بی حوصلگی نگذاری.وقتی مضطربی اسمش را عصبانیت نگذاری؛وقتی نمی شناسی بقیه هم دچار دردسر می شوند و گمراه! وقتی ندانی کی باید مغرور باشی و کی دل بسوزانی! وقتی ندانی دو دوتا نکردن هایت مساوی با کلی خیال ِ بد است! خیلی وقت بود شیمیست بازی در نیاورده بودم ، دلم برای دنیای مولکول و ماده و آزمایشگاهی که می دانی حرکت بعدی مولکوهایت و رفتارشان چیست تنگ شده بود، دنیای پاکی دارند! خسته شدم ... من باید بریم به دریا برسم ... دریا کجاست حالا، خبردارین؟ *:) هذیان گویی و این تب نویسی ها را بذارین به حساب خالی نبودن عریضه ،قحطی در من بیداد می کند ! عشق لطفا ...
√ پــِلڪـْ هآیـَـم رآ بــِﮧ اُمید دیدלּ تــُو مے بـَـندَم ... در ماوَراے خیآل جآیے ڪِـﮧ هیچ ڪـَس " هیچ ڪـَس " نـَـتـَـوآنـَـد تـــُـ♥ـو رآ از مـَـלּ بــِگیرد !
ســراســر ِ ســرمــا را هَميــטּ جــا مــےمــانــґ ، ڪِـنــار تــو و دستــانـ♥ـــَت ! پـاييــز هــґ ڪـــﮧ بشــود ؛ گنجشــڪهــا ، بـــﮧ هيــچ فصــل ديگــرے، ڪوچ نمــےکننــد .....
میخواهمـــت.. اما دوریـــ .. خیلیــ خیلیــ دور.. جایی که نه دستم به دستانت می رسد.. نه نگاهم به نگاهتــــ .. *:(
فال بین شیرین نمی شود ، طالع تلخی من ، به چه امید هی انگشت مکرّر می زنی درآن ؟؟؟ تلخی ها را سرباید کشید .
کنج ایستگاه، کودک گـ❀ــل فروش ، کــ ـ ـ ـ ـوک زده ، خط های سپید خیابان را به سیاهی مردمکانش ... گویا سبقت آزاده، حتی تو خیابونای احساس آدما !
آسمان غفلت کرد ماه دلگیر شد ... دلم بارون می خواد ... * پاییز دلگیر نیست ، دلم گیر ِ پاییز است . ** تو زندگی با بعضی هاخوبه آمفوتر باشیم!{آمفوترها تو واکنش با اسید ، حالت بازی پیدا می کنن و تو واکنش با باز ، حالت اسیدی، یه خرده هم مقاومن!} *** اینجا خیلی سرده ،گمونم زمستون داره به زور جای پاییز تو تقویم می شینه!
هندسه نمی شناسد دلم تو نباشی دنیا هیچ گوشه ای ندارد ... دخمــ ♀♥♀ـــلی نوشت : *دنیای من شاید یه ذوزنقه ی پر گوشه بود اما با تو، مرسی که لحظه به لحظه کنارمی ... **به اطرافتون نگاه کردین این روزا ؟؟؟چه تغییر رنگ ملموسی پیدا کردن اطرافتون ... ***لباسای زمستونی وپاییزتونو درآوردین ؟؟؟ شاید تو جیبش یه نوستالژی پیدا کنین *:)
به خداحافظی تلخ تو سوگند نشد ، که تو رفتی ودلم ثانیهای بند نشد ، لب تو میوه ممنوع ولی لبهایم ، هر چه از طعم لب سرخ تو دل کند نشد ، با چراغی همه جا گشتم وگشتم در شهر ، هیچ کس، هیچ کس اینجا به تو مانند نشد ، هر کسی در دل من جای خودش را دارد ، جانشین تو در این سینه خداوند نشد ، خواستند از تو بگویند شبی شاعرها ، عاقبت با قلم شرم نوشتند: نشد! آبجی نوشت : همه رو دوست دارم اما قلبم مال ِ یه نفر فقط یه نفر ...
مـטּ...! بـــﮧ یکــ بلنــב گریــﮧ کرבטּ نیــاز בارمـ... از همــآטּ هــآیــے کــﮧ تمامـ تهے مغزمـ را بیروטּ میرزב... از همــآטּ هــآیــےکــﮧ اگر کســے بشنوב... פֿــیال میکنــב بـבبخت تریــטּ آבمـــِ روے زمینمـ...
چـقــــدر ســـخـتــه منـــطـقــے فـڪـــر ڪــنــے وقــتــے اפـــســـاســـاتـــت داره פֿـــفــت مـیــڪــنـہ ...
چه قــــــــدر تـــــــــــــــــلخ است ، بعــــــــــــــــد از ســــــــال ها انتـــــــــــــــظار ، نیمه ی گمشــــــــــده ات را کامــــــــــل ببیـــــــــی ...
وقتی قلب هایمان کوچکتر از غصه هایمان میشود ، وقتی نمی توانیم اشک هایمان را پشت پلک هایمان مخفی کنیم ، و بغض هایمان پشت سر هم می شکند ... وقتی احساس میکنیم بدبختیها بیشتر از سهم مان است ، ورنج ها بیشتر از صبرمان ... وقتی امیدها ته میکشد ... وانتظارها به سر نمیرسد ... وقتی طاقتمان تمام میشود ... وتحمل مان هیچ ... آن وقت هست که مطمئنیم که به تو احتیاج داریم ، ومطمئنیم که تو فقط تویی که کمکمان میکنی ... آن وقت هست که تو را صدا میکنیم ... تو را میخوانیم ... آن وقت هست که تو را آه میکشیم ... تو را گریه میکنیم ... تو را نفس میکشیم ... وقتی تو جواب میدهی . دانه دانه اشکهایمان را پاک میکنی ... ویکی یکی غصه ها را از دلمان بر میداری ... گره تک تک بغض هایمان را باز میکنی ... دل شکسته مان را بند میزنی ... سنگینی را بر میداری و جایش سبکی میگذاری وراحتی ... و بیشتر از تلاشمان خوشبختی میدهی ... و بیشتر از حجم لب هایمان ، لبخند ... خواب هایمان را تعبیر میکنی و دعاهایمان را مستجاب ... آرزوهایمان را برآورده میکنی: قهر ها را آشتی میدهی ، سخت ها را آسان ، تلخ ها را شیرین میکنی ، و درد ها را درمان ، ناامیدی ها ، وسیاهی ها سفید سفید .
گاه یک حرف، یک زمستان آدم را گرم نگه میدارد! و گاه یک حرف یک عمر آدم را سرد میکند! حرف ها چه کارها که نمیکنند...!
دلم گرفته از این شهر! که آدم هایش همچون هوایش ناپایدارند ... گاهی آنقدر پاک که باورت نمی شود ، و گاه آنچنان آلوده که نفست میگیرد ...
4 =2+2 آب=H+2O باران=ابر+رعد اشک=غم+چشم من=تنهائی+تاریکی تو=عشق+مهر
اول راه که بودیم میدانستم راه سختی در پیش داریم ، یک راه طولانی ، خیلی طولانی. بیخیال همه چیز شدم ، فقط به رسیدن فکر میکردم، به یک مقصد دور . تمام سختیهایش را به جان خریدم، تمام زخمهایی را که میخوردم را فراموش میکردم، خسته نمیشدم ، چون باور داشتم که میرسیم . هر روزی که میآمد از دیروز بهتر بود ، میدانستم نزدیکتر شدهایم ، هر چند که هنوز راه زیادی مانده بود . راه زیادی نرفته بودیم که انگار تو خسته شدی،راه را عوض کردی،دور شدی،تا جایی که دیگر چشمانم یارای دیدنت را نداشت. من در میان راه ماندم ، خسته و تنها ، دیگر همسفری برای ادامه نبود . من به اوج فکر میکردم ، به بالای قله ، به بینهایت عشق ولی انگار تو از ارتفاع میترسیدی. این روزها بوی خاطرهها زندهتر از همیشه است ، باز هم پاییز آمد، اما این بار بدون تو . انگار دلم بیشتر از همیشه هوایت را کرده است ، هوای همان پاییز دو نفره . انگار دوباره صدای خش خش قدم زدنمان روی برگهای زرد آن کوچه به گوش میرسد . انگار این روزها تمامی قدمهایم ، قدمهای تو را بهانه میکنند . دلگیر تر از همیشهام ، دستهایت را گم کردهام، میان برگهای پاییزی که گذشت. برگرد ، به دستانت نیاز دارم، فقط همین یک بار. برگرد، دستانم را بگیر و مرا هم با خود ببر ، به همان روزها ، به همان سالی که پاییز زیباتر از همیشه بود . حال برگشته ای . تمام دنیا غافلگیر شد آری برای برگشتنت با خدا هم شرط بسته بودم . باران با تو قطره قطره هم باشد برای من بی نظیر است *:) تنها یه خواهش کوچولو موچولو برگ ها رو زیر پات له نکن ، روزی به تو نفس میدادن .
مـ ـیـزنـمـ بــہ פֿــیـابـ ـاט و پـ ــایمـ را بــہ پـ ـیـشــانے اش مـیـ ـڪوبـ ـمـ …! مـ ــט لـ ـج ایـ ـט פֿــیـابـ ـانے را ڪـہ از هـ ـیـچ طـ ـرف بــہ تـ♥ــو نـمـ ـیرســـב را בر مے آورمـ ـ ـ ـ
مــــــــ♀ــــــات شده ام از نبــ ــ ــودنت ، این وسط فقط شانـ ـ ـس با هم بودن ، بود ، که دیگر نیست ...
تمام خستگی هایت را یک جا می خرم ، تــــ♥ــــو فقط قول بده : خنده هایت را به کسی نفروشی ... سوالی نوشت : می قولی آیا ؟♥؟
وقتی اعداد برایت مفهومی دیگر پیدا میکنند ، مفهومی غیر از شمارش و زمان ، وقتی خاطرهی از دست دادن عزیزانت را یادآور میشوند ، همینطور به توان رسیدن هرکدامشان در موقعیتهای مختلف ، زخمی را دوباره میگشاید ، وقتی میخواهی فراموش کنی گذشته را و به سرد بودن خاک ایمان بیاوری،سختتر میشود فراموشی خاطرات تلخ. وقتی اولین خاطره ات از حضور در دبیرستان تیزهوشان مساوی با مرگ باشد ، وقتی رفتن به مدرسه همراه با غم باشد ، تنها راه حلت صبر و مدارا و سعی در فراموشی اعداد است ... در تمام مدتی که نیستی ، من با یادگاریهایت خواهم بودم ، به هر حال یک روزی میشود روز وصال ، همانطور که 1 مهر بود روز جدایی . چقدر الکی روزها پشت هم رفت. روزهایی که هر روزش را منتظر بودم تا برسد ، چون هر کدامش یک فردا بود ، فرداهایی که قرار بود شروع کنم اما شروع نشد این کلاس بندی ها تمام آرزوهایم را بر باد داد .
سخت است که بخواهی زیاد بنویسی و اینکه ندانی چه بنویسی ... خیلی وقتها چیزی که در دلم است با چیزی که میآید روی کاغذ زمین تا آسمان فرق دارد ... آره زمین تا آسمان ، فاصلهای که میتوانستیم خیلی راحت کوتاهش کنیم و نکردیم یعنی نتوانستیم ... از این نوشته راضی نیستم اونقدر دلچسب نیست اما گذاشتم دیگر ؛ همین وقتی تو نیستی من هم نیستم ... وقتی تو نیستی انتظار برایم طعم شیرین شیرینی میدهد ... وقتی نیستی آفتاب داغتر از همیشه میتابد ... قهوه تلختر از قبل مزه میدهد و دل من عاشقتر از همیشه ... وقتی تو نیستی کنج پنجره مه گرفته که از سردی بیرون میگرید در رویای خود با تو سخن میگویم ... اشكها از چشمانم سرازير ميشوند ، بدون اينكه من را با خبر كنند ... وقتي داغي اشك را بر روي صورت حس ميكنم ، قلبم به تپش ميافتد ... ديگر توانايي انجام كاري را ندارم ، دلم ميگيرد ... اشكها تصاوير تو را همراه خود به رخ من ميكشند و داغي نبودنت را در دلم به پا ميكنند ... بآرو♀ نی نوشت : این روزها همه مرا می سوزانند ، عجب خورشیدی شده است سایه ی نبودنت ...
سهراب زنگي من، مرا به آن شهر كه پشت درياهاست ببر. آنجا كه آدمها دانههاي دلشان پيداست. آنجا كه حتي دست كودك چند ساله شهر هم شاخه معرفتي ست. سهراب حرفهاي من مرا به آن خانه باصفا ببر كه رعنا در آن ميخندد كه مسافر در آن قدم گذاشت مرا به دريا ها ببر آنجا كه ماهي دچارش شده من هم دچارشدهام دچار باران (استعاره از ----م) دچار سكوت مبهم دلها و اشيا. اين روزها انگار همه ما دفتر دلمان را جلد كردهايم و با خطي درشت نوشتهايم ورود ديگران ممنوع سهراب زندگي من قايقت جا دارد؟
و امـــــــا تو ... ! تو هما ن شقایق معروف سهرابی تا تو هستی زندگی باید کرد .. !!!!!!!!!!!! نگار نوشت : ..................(حرف هايي از جنس نگفته ها )
گآهی خآکِستَری تَر اَز آنَم کهـ فِکرَش رآ می کُنی ، دُنیآیي در وآقِع خآلی اَز اِحسآس ، نهَـ شوقی ، نهـَ شوری ، نهـ ... کآفی اَست دَر این فضآ ، کَسی صِدآیَم کند ، کَسی کهـ آوایش برآیَم آشنآست ، مثل مُرده ای کهـ جآن می گیرد ، به خود می آیم ، این روزهآی خآکِستَری تَمآم نَخوآهَد شُد ، و تَنهآ صدآیی کهـ بهـ یآدگآر مآنده ، تَلَنگری بهـ روحَم می زند .
دفتری بود که گاهی من و تو ، مینوشتیم در آن ، از غم و شادی و رویاهامان ، از گلایههایی که ز دنیا داشتیم ، من نوشتم از تو : که اگر با تو قرارم باشد ، تا ابد خواب به چشم من بیخواب نخواهد آمد ، که اگر دل به دلم بسپاری ، و اگر همسفر من گردی ، من تو را خواهم برد تا فراسوی خیال ، تا بدانجا که تو باشی و من و عشق و خدا ، تو نوشتی از من : من که تنها بودم با تو شاعر گشتم ، با تو گریه کردم ، با تو خندیدم و رفتم تا عشق ، نازنیم ای یار ، من نوشتم هر بار ، با تو خوشبخترین انسانم ، ولی افسوس مدتی هست که دیگر نه قلم دست تو مانده است و نه من ،
ســـــــهراب زندگی من : مــــ♀ـــرا به آن روزها ببر ، به روزهای دچار شدن ماهی ، به هم صحبتیهای مرد مسافر ، به تنهاییهایش ، و ... این روزها مـــ♀ــــن هم احساس دچار بودن دارم ، ســـــهراب زندگی من : مرا به آن روزها ببر که رعنا میخندید و آن شهر پشت دریـــ☂ــــاها دلگرمیت بود . ســـــهراب زندگی من : قایقــــ☂ـــت جا دارد ؟
كاش كسي باشد كه دلش از جنس دلم باشد ، همينطور صاف ، همينطور خالص ، همينطور بيادعا ، كاش كسي باشد مثل خودم ، صادق ، بيريا ، يك راستگوي واقعي ، كاش كسي باشد كه غمها و شاديهايش از جنس خودم باشد ، با لبخندهاي شيرينش ذوق كنم و از ته دل بخندم ، يا قبل از اينكه او بغض كند ، من بياختيار ببارم ، كاش كسي باشد كه مثل خودم اهل راه رفتن باشد كه تا هر كجاي دنيا رفتم پا به پايم بيايد ، كاش كسي باشد كه عزيزم و دوستت دارم تكه كلامش نباشد ، حرف از دل برخاستهاش باشد ، كاش كسي باشد كه بيمنت محبت كند ، بيقيد و شرط دوست بدارد ، بهانه گير نباشد ، كاش كسي باشد كه اگر همه جور مشغلهاي هم دارد ، باز از من يادش نرود ، كاش كسي باشد كه بگويد دوستت دارم و قلبم برايش تندتر از هميشه بزند ، لبخند بزنم و باور كنم ، كسي كه بفهمد دوست داشتن ، تنها بيان يك حرف نيست ، و گاهي پشت يك شرم ، پشت يك سكوت ، دلم ديوانهوار دوستش دارد ، كسي باشد كه درك كند ، يكطرفه بودن ، همه چيز را نابود ميكند ، كسي باشد كه به زبان سكوتم مسلط باشد ، بداند اگر در يك سكوت ژرف به چشمانش خيره ميشوم ،آنقدر حرف دارم، كه نميدانم بايد از كجا شروع كنم ، كسي باشد كه بفهمد ، اگر گاهي بهانه گير ميشوم ، شايد از سر دلتنگي است ، ميخواهم بدانم چقدر برايش اهميت دارم ، كاش كسي باشد كه دستهايش بوي آرزوهايم را بدهد ، بوي روياهاي شيرينم را ، كسي كه درك كند ، غرق شدن هميشه در آب نيست و من گاهي دلم ميخواهد در يك محبت غرق شوم ، در يك دوست داشتن بيمنتهي اما تنها از جنس او ، كاش كسي باشد كه احساسم را بفهمد ، بدون اينكه بخواهم به زور حاليش كنم ، كسي كه بعد از ديدنش ، لبه جدول پياده رو راه بروم و بيدليل بخندم ، كسي باشد با شهامت خواستن ، خواستني بيپروا ، از اينجا تا آخر دنيا ، آلوده به جسارت عشق! كسي كه با گرفتن دستهايم ، قلبم را لمس كند ، كاش كسي باشد كه من و لحظههاي خوبمان و تمامی خاطراتمان را به مفت نفروشد ، كسي كه همسفر لحظههايش را نفروشد ، به خنده تازه از راه رسيدهاي ، كسي كه تمام دوست داشتنيهايم در او باشد و او در من ، كاش كسي باشد فقط و فقط براي خودم ، مالك لحظههايم ، صاحب روياهايم ، صاحب همه داشتهها و نداشتههايم ، مالك تماميت احساسم ، كاش كسي باشد ، گله دارم ، از كه نميدانم؟ از چه نميدانم؟ اين روزها دردي بر من سنگيني ميكند كه نميدانم دليلش ، كيست؟ چيست؟ بي حس شدهام ، خستهام ، از تمام جهات! دلم اطمينان ميخواهد ، و اندكي آرامش ، يك تكيه گاه محكم ، يك سفر اما با یک همسفر ، همسفری که خودم آرزویش را دارم ، بايد كسي باشد ، تنها سوالی دارم که توقع جواب را هم دارم : کسی هست ؟ کسی اجازه می دهد برای همیشه بدون هیچ دروغ و کلکی بینمان ، به او تکیه کنم ؟
هر کجـــا میبینم نوشته است"خواستن توانستن است" اتش میگیرم یعنی او نخواست که نشد؟؟
این روزها ... همه ادعا دارن طعم خیــــ✘ــــــانت رو چشیدند ... همه ادعا دارن که بــــــ✘ـــدی رو به چشم دیدن ... همه ادعا دارن که تنهـــــ♀ــــایی را کشیدند ... پس کیست که این دنیا را به گنـــــ✘ـــــد کشیده ؟؟؟
بعضی وقتا دلـــــت میخواد ، یکی از پشت سر چشاتو بگیره و بگه اگه گفتی من کیم؟ بعد تو بگی هرکـی هستی بمون خیــ ـ ـ لی تنـــ♀ـــهام ... دخمـــ♀ـــلـــــ نوشت : عاشق این عکس هستم ... قالب قبلی وب هم همین بود ، حیف که قاطی زد ... دیگه این زندگی ام رو دوست ندارم ، آخه چرا من ؟
ادمهای احساساتیـــــــــ راباید کشتـــــــ ، میدانیــ راست میگویمـــــ ، ادمهای احساساتی ، به درد این زندگیــــ آهنیـــــــــ امروز نمیخورند .
امــ ـ ـ ـا با تو یکیـــ زیـــــ✘ــــاد راه امده ام .
گاهی اوقات ، بی قانونی عجب بیداد میکند در عاشقی یکی دور میزند ، امــــــــــــــا دیگریـــــــــی باید جریمه شود ...
به انچه گذشت... به انچه شکست... و انچه ریخت حسرت نخور ... زندگی اگر زیبا بود با گریه شروع نمیشد ...
تقصیر مـــــن و تــــــو نیست ، تقصیر او هم نیست ، تقصیر دستـــــور زبـــــان است ، که بعد از مــــن و تـــــو ، "او" میاید . دخملی نوشت : یاد آن مرد با اسب آمد افتادم (بی مخاطبه*:) ... هار هار هار
زیـ ـ ـر لــــب فاتــ ـ✘ ـحه می خوانید؟! برای من که حتی قبـ ــ ـر هم ندارم بر روی سنـ ـ ✘ـ ـگ ام میزنید؟! سنگی که به سختی دلتـ ـ ـ ـ ان است! خنده دار شده ایـ ـ ـد جماعت؟ خودتان کشتــــید و خاکـ ـ♀ ــم کردید حالا برایم گریــ☂ـه میکنید؟!
◆ یَقـِـﮧ ے {!!! اِحســآســـآتـــــــــ !!!} روُ بگیــــرے ►
◆ بزَنـے تــُــو گـــُوشِشـــ ►
◆ بـآ تـــَـمـآمـ قُـבرَتـــــ سَرش בآב بـزَنے بگے : ►
◆ خـــــــَــــفِـﮧ شُو בیگِـﮧ بَسِـﮧ ►
◆ تـــآ اَلآטּ ـهــَ ـــــــر چــــــے ڪِشیـבَمـ ►
◆ بـخـــآطـِر تــــُــــــو بــُوבه ►
پس: مرگ=من-تو
هیچ میز ِ شطرنجی هم درمیان نبود ،
طراح : صـ♥ـدفــ |